« خط سرخ»

زاهدان- ندای باران- غزه بوی خون می داد، مردها، زن ها و بچه ها، آنها که زنده مانده بودند وحشن زده، مبهوت، بی تاب، سرگردان؛ زده بودند بیرون از خانه هاف از ساختمانها ….
پاهای امالبنین شل شد. افتاد روی زمین. مشتی خاک را چنگ زد. ذرات خاک نبود توی مشتش ذرات امالبنین بود. خاک را از لای انگشتهایش ریخت و با چشمهای وحشی به خانهای نگاه کرد که ریخته بود. که آوار شده بود روی دخترهایش. غزه بوی خون میداد. مردها، زنها و بچهها، آنها که زنده مانده بودند وحشتزده، مبهوت، بیتاب، سرگردان زده بودند بیرون از خانهها، از ساختمانها. به سختی با قدمهای سنگین دور میشدند از دلبستگیهایشان. اما امالبنین همانجا نشسته بود. آنقدر مستأصل بود که نمیتوانست قدم از قدم بردارد.
من عکاسی میکردم از ویرانههای رفح، خان یونس، صبرا، شتیلا، کفر قاسم و غزه که روزی چینش آجرهای سرخ ساختمانهایش با چشمها بازی میکرد. تراسهای پر از گل به کوچهپسکوچههایش رنگ نشاط میزد. و حالا باید جهان میدید که ارتش اسرائیل چگونه بیرحمانه افتاده بود به جان این همه زندگی این همه زیبایی.
کارم را داشتم انجام میدادم که امالبنین را دیدم. آدمها پیاده یا با ماشینهایشان به سمت پناهگاهها میرفتند اما او نشسته بود.
پرسیدم: «چرا نمیری؟»
گفت: «دخترام.» و گریه کرد.
دخترهایش توی خانه بودند وقتی امالبنین توی مدرسه بود و برای همین پر بود از غصه، افسوس، خشم، و چیزهای دیگری که توی چشمهایش میشد دید.
بعد گفت: «باید با خودم ببرمشون.»
نمیدانستم چطور متقاعدش کنم خودش را از شهری که دیوارهایش ریخته بودند، قاب پنجرههایش شکسته بودند، آدمهایش مرده بودند و بوی آتش و خون میداد دور کند.
گفتم: «زندهان؟»
گفت: «آره، دارن صدام میکنن.»
گفتم: «که اینطور.» اما من صدایی نمیشنیدم جز انفجار و گلوله و موشک.
ظاهرش به آدمهای عادی نمیرفت. پیراهن بلند تیرهی پر از طرح و جزئیات زیبایش خاکآلود و پاره شده بود.
باز گفت: «باید ببرمشون.»
گفتم:« تنهایی، بعد میای میبریشون.»
نگاهم کرد. خسته بود اما مصمم. یکهو گردن کشید و به شکم دریدهی یکی از دیوارها نگاه کرد. سرخی غروب افتاده بود روی شکافهایش.
گفت: «توی اتاقشون بودن که من رفتم مدرسه. براشون بوم و رنگ گذاشتم، گفتم امروز میخوام به بچهها بگم پرنده بکشن، شمام دوست دارین؟
ثمیلا گفت من یه پرنده میکشم روی شونهی یه زن. به ثنا گفتم تو چی؟ گفت مامان منم باهات بیام؟ گفتم دفعهی قبل یادته که چی کار کردی؟»
من امالبنین را تماشا میکردم و نگاه تو خالیاش را که دیگر نمیشد چیزی ازش خواند و به این فکر میکردم چرا اینجا ایستادم و نمیروم پی کارم. باید میرفتم و از نظامیها هم عکس میگرفتم. اما تمام وقتم را گذاشته بودم روی
مردم.
امالبنین بلند شد. اشکهایش را پاک کرد. سرمهاش ریخته بود زیر چشمها و بیشتر شبیه اثیریها شده بود.
باد میآمد و بوی جنگ و خون میآورد.
و پر روسری امالبنین و پیراهنش تکان میخورد.
دوید طرف دیواری که رویش خط سرخ آفتاب افتاده بود.
داد زدم: «کجا؟ تنهایی نمیتونی.»
صدای موشک آمد، ردّ دو خط سفید موازی دود توی آسمان جا ماند، بعد انفجاری سنگین. گفتم: «مواظب باش.»
اما انگار چیزی نشنیده باشد. به دیوار که رسید نشست روی آجرها. دوربینم را آوردم بالا. شبیه پرندهای بود که نشسته باشد روی شانهی افتادهی یک زن. تصویر را ثبت کردم بعد رفتم طرف اتاقی که دیوارهای شکستهاش رنگ غروب بود.
*نویسنده: حوا (زیبا ) سراوانی
برچسب ها :زاهدان ، سیستان و بلوچستان ، ظلم و جنایت صهیونیستها ، غزه ، قصه
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰